سیاوشسیاوش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

سیاوش ماحصل عشق ما

خان داداش کوچولوی 2 ساله

نازنین زیبا روی من سلام پسر ارشد و دوست داشتنی من سلام امروز بعد از کلی تاخیر خدای مهربون یاریم کرد تا دوباره بیام و برات بنویسم نوشته هایی نو و پر از بوی خوب برای تو . مدتها بود که برات ننوشته بودم اما همه مطالب و نوشته هام رو در گوشه ای از ذهنم جای دادم تا روزی خدا یاریم کنه و بیام و برات از همه اونها بنویسم. 26 مرداد ماه هم اومد و من و بابا شاهد یک سال بزرگتر شدن ثمره عشقمون شدیم یک سال دیگه اومد و تو فرزند ارشد ما بزرگتر و رشیدتر شدی و این جای شکری دوباره از خدای مهربونمون داره خدایی که تو نازنین رو به من و بابا سپرد تابا بزرگتر شدنت حرف زدنت راه رفتنت و همه شیطنتهات بیشتر و بیشتر به عظمت و لطف پروردگارمون پی ببریم ...
8 آبان 1392

برای تولد بابا

بابایی و مامانی خوبم سلام خوبین ؟خوشین؟سرحالیین؟ امروز با اجازتون دست به تی تاپ بابایی زدم و خواستم یه پست چوچولو برابابایی جونم بزالم ..مامانی جونم از دست من نالاحن نشی ها اما این نبشته هام فقط و فقط برا بابا جونمه یه نوشته کاملا مَیدونه مَیدونه... بابایی جونم خوبی؟چه کالا میکنی با زحمتهای من نی نی؟بابایی از مامانی شنیدم فردا تبلدته مامانی برام گفته که تو هم یه لوزی لوزگالی مثل من گل پسر قند عسل تو دل مامان بزلگم بودی یه پسر خوشجل درست مثل خودم بلام گفته که یه لوزی دیگه طاقتت تموم شد و از دل مامان بزلگم اومدی بیرون و شدی یه نی نی خوشجل تپل مپل برا مامان بزلگو بابا بزلگ مهلبونم حالام که سالها از اون موقع گذشته شدی بابا جون ...
25 تير 1392

خداحافظ پوشک سلام آزادی

پسر زیبا و دوست داشتنی من سلام فصلها و ماههای خدای مهربون یکی بعد از دیگری در حال گذرند و ما کم کم به تابستان پر از میوه و گرمای خداوند نزدیک میشیم هر چند تابستان برای همه ما از اردیبهشت ماه آغاز میشه و با بلند شدن روزها وقت بیشتری برای با هم بودن و گردش داریم...با نزدیک شدن به فصل تابستان این ماه پر از حرارت و گرمای خداتصمیم گرفتم در طی حرکتی ضربتی هم از پوشک جدات کنم هم با شیر پاستوریزه آشنات کنم ..تصمیم گرفته بودم تا قبل از رسیدن تابستان دستشویی رفتن رو بهت آموزش بدم تا تو اوج گرما از پوشک شدن کلافه نشی برای شروع این کار از 15 روز پیش از آغاز آموزشت تو رو با کلمه جیش و اینکه از کجا خارج میشه آشنا کردم طوری که هر وقت احساس میکرد...
8 خرداد 1392

سیاوش و وداع با پستونک

پسر نازم سلام با اومدن بهار  و متحول شدن طبیعت زیبای خداوند تحولی بزرگ توی زندگی تو اتفاق افتاد تحولی آنی و با موفقیت.چند وقتی بود که به فکر جدا کردن تو از یار دیرینه و مونس شبها و همدم صبحهات یعنی پستونکت بودم .پستونکی که لحظه ای از دهنت جدا نبود و با هر مک زدنی بهش احساس شادی و آرامش میکردی اما همین یار دیرینه و شریک شب و روزت باعث شده بود کمتر صحبت کنی و کمتر غذا بخوری بخاطر همین تصمیمم رو عزم کردم تا شما دو تا رو از هم جدا کنم هر چند میدونستم هم برای تو و هم برای من سخته اما این سختی باید از جایی شروع میشد . یه صبح قبل از بیدار شدنت سر پستونکت رو با قیچی جدا کردم و با کمال شرمندگی اونرو گذاشتمش رو اپن آشپزخونه بیدار که شدی...
1 ارديبهشت 1392

سیاوش و نوروز

  نوروز رسید و خرمی گشت پدید در جسم جهان دمیده شد روح جدید ای ناز مبارک به تو این عید سعید هر روز تو فرخنده و مسعود چو عید   عزیز دل مامان و بابا سلام عیدت مبارک عزیز دلم بهارت مبارک پسر ناز من و بابا بالاخره تیک تاک ساعت سال 1391 به اتمام رسید و سال 1392 با کلی خیر و برکت و خوبی مهمون خونه کوچیک اما پر از مهر و محبتمون شد. با کمک بابا سیامک و تو گل پسر نازم میز هفت سینمون رو چیدیم و منتظر اومدن بهار بودیم که دم دمهای اومدن بهار خواب مهمون چشمهای ناز و کوچیکت شد و به خوابی ناز فرو رفتی بابا خیلی اصرار کرد برای سال تحویل بیدارت کنم اما دلم نیومد مزاحم خوابت بشم و این طوری شد...
23 فروردين 1392

سیاوش بهار داره میاد

بوی عیدی بوی توت بوی کاغذرنگی بوی تند ماهی‌ دودی وسط سفره‌ء نو بوی یاس جانماز ترمه‌ی مادربزرگ با اینا زمستونو سر می‌کنم با اینا خستگی‌مو در می‌کنم شادی شکستن قلک پول وحشت کم شدن سکه‌ء عیدی از شمردن زیاد بوی اسکناس تا نخورده‌ء لای کتاب با اینا زمستونو سر می‌کنم با اینا خستگی مو در می‌کنم فکر قاشق زدن یه دختر چادرسیا شوق یک خیز بلند از روی بته‌های نور برق کفش جفت‌شده تو گنجه‌ها با اینا زمستونو سر می‌کنم با اینا خستگی‌مو در می‌کنم عشق یک ستاره ساختن با دولک ترس ناتموم گذاشتن جریمه‌های عید مدرسه بوی گل محمدی که ...
8 اسفند 1391

واکسن 18 ماهگی

سلام پسر نازم خوبی مامان جان 18 ماهگیت مبارک عزیز دل مامان 18 ماهگیت مبارک پسر صبور و مقاوم من بلاخره روز واکسنت رسید و با زدن واکسن 18 ماهگیت تمام نگرانیهام تموم شد خدایا این بار هم دستهام رو به سوی آسمانت بلند کردم و با تمام وجود بابت همه مهربونیهات نسبت به پسرم شکرت کردم.. صبح امروز زودتر از همیشه بیدار شدم و تو رو هم بیدار کردم صبحانت رو که خوردی یواش یواش حاضرت کردم و با هم راهی درمانگاه ماهان شدیم از در درمانگاه که وارد شدیم یه عالمه مامان و یه عالمه نی نی خوشگل مثل خودت اونجا بودن همشون وقت گرفته بودن و به نوبت واکسنشون زده میشد تو این حین کلی دوست پیدا کردی و باهاشون کل درمانگاه رو گذاشته بودین رو سرت...
1 اسفند 1391

17 ماهگیم از زبونه خودم

بنام خدای همه پستونکهای دینا مامان و بابای خوبم سلام ..خوبین .خوشین .سلامتین؟ دیدم این مامان خانم انگار نه انگار من رفتم تو 17 ماهگیم بیاد و پست جدیدمو بزاره بخاطر همین خودم دست به کار شدم و اومدم تا از خاطراتم برا خود جینگیلیم بنویسم. خوب از کجا شروع کنم از غذا خوردنم شیطنتهام از دیوار راست بالا رفتنام . جونم براتون بگه با 16 ماهگیم بای بای کردم و اومدم تو 17 ماهگیم نمیدونم این ماهم ماه خوش خوشونمه یا نه نمیدونم باکسن داره یا نه آمپول داره یا نه  قطره دایه یانه اما هر جور باشه اومدم دیگه . خود فسقلیم احساس میکنم پسمل خوبیم و مامان و بابام ازم راضین چند وقت پیش رفته بودیم خ...
29 دی 1391
1