سیاوشسیاوش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

سیاوش ماحصل عشق ما

سیاوش و وداع با پستونک

1392/2/1 20:03
نویسنده : مامانی
372 بازدید
اشتراک گذاری

پسر نازم سلام

با اومدن بهار  و متحول شدن طبیعت زیبای خداوند تحولی بزرگ توی زندگی تو اتفاق افتاد تحولی آنی و با موفقیت.چند وقتی بود که به فکر جدا کردن تو از یار دیرینه و مونس شبها و همدم صبحهات یعنی پستونکت بودم .پستونکی که لحظه ای از دهنت جدا نبود و با هر مک زدنی بهش احساس شادی و آرامش میکردی اما همین یار دیرینه و شریک شب و روزت باعث شده بود کمتر صحبت کنی و کمتر غذا بخوری بخاطر همین تصمیمم رو عزم کردم تا شما دو تا رو از هم جدا کنم هر چند میدونستم هم برای تو و هم برای من سخته اما این سختی باید از جایی شروع میشد .

یه صبح قبل از بیدار شدنت سر پستونکت رو با قیچی جدا کردم و با کمال شرمندگی اونرو گذاشتمش رو اپن آشپزخونه بیدار که شدی بی خبر از همه جا کلی بازی کردی تا یهویی چشمت به رفیق پلاستیکیت افتاد برش داشتی و گذاشتی تو دهنت که یهویی با تغییراتی تو پستونکت مواجه شدی یه نگاه فیلسوفانه بهش کردی و از اینکه این شکلی شده بود و کله مبارکش رو از دست داده بود پرتش کردی یه گوشه از اون موقع به بعد انگشت اشارت رو به جای پستونکت تو دهنت کردی و شروع کردی به میک زدنش دلم خیلی برات سوخت و دیدم نه اینجوری نمیشه باید یه فکر اساسی میکردم از این تجربه دیگران بابت گرفتن پستونک متنفر بودم این که سر یار دیرینت رو فلفل بزنم یا تلخش کنم چون دلم میخواست با یادی خوش از دوستت جدات کنم بخاطر همین باید یه فکر اساسی میکردم و تا رسیدن به نتیجه ای مطلوب دوباره و با شکست شما دوتارو به هم رسوندم و باز پستونک خوردنت شروع شد.

بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که یه سر برم خونه مامان جونم و از شلوغی اونجا برای پرت کردن هواست استفاده کنم صبح خاله یلدا اومد دنبالمون و با هم رفتیم خونه مامان بزرگ شوکتت از همون لحظه که پامون رو خونه مامان بزرگ گذاشتیم لحظه های وداع تو با پستونکت آغاز شد انقدر تا خود شب گرم بازی تو پارک سر کوچه مامان بزرگ شده بودی که لحظه ای به یاد رفیق پلاستیکیت نیفتادی شب موقع خواب یکم بیتابی کردی که با کمک خاله جون زود خوابت برد و ما شاهد اولین شب بدون پستونکی تو بودیم امروز دقیقا 5 روزه که همدیگر رو ندیدید میدونم دلت براش تنگ شده میدونم دلت براش لحظه ای مک زدنش تنگ شده اما مامان جان این رفیق شفیق و پلاستیکیت دیگه مانع خورد و خوراکت شده بود و باید خیلی وقت پیشها بند و بساط رفتنش رو جمع میکرد اون رفت با کلی خاطره خنده دار از خودش تمامی پستونکهات رو که نه اما چند تاشون رو محض یادگاری برات نگه داشتم الان میترسم باهات روبروشون کنم وبا هم عکس یادگاری بگیرید چند صباحی که گذشت عکسهای این دوست پلاستیکیت رو برات به یادگار میگذارم .

دلم میخواد وقتی بزرگ شدی بدونی تو دوران نوزادیت و دوران نوپاییت ذره ای مامان و بابا رو اذیت نکردی نه من نه تو و نه بابا سیامک ذره ای بابت آقا  شدن و ختنه کردنت ذره ای بابت واکسن زدنهات ذره ای بابت دندون در آوردنت ذره ای بابت خواب و بیداریت اذیت نشدیم. مامانی تو خیلی خیلی پسر خوبی بودی و هستی و خواهی بود البته از قدیم گفتند بچه اول که آروم باشه بچه دوم همه رو از دماغ مامان و باباش میاره .

راستی مامانی بنا به شرایط خونمون و آنتن ندادن اینترنتمون دیگه به اینترنت دسترسی نداریم و من مجبورم عکسها و نوشته هات رو به بابایی بدم تا بابا سیامک با اجازه عمو ارشدی از اینترنت عمو ارشدی استفاده کنه و پستهات و عکسهات رو برات بزاره یا هراز گاهی دم و دستگاه اینترنتمون رو جمع کنیم و بریم خونه خاله فخری و اونجا ازش استفاده کنیم اینهارو گفتم که اگه پستهات رو از این به بعد دیرتر گذاشتم دلیلش رو دونسته باشی و از دست مامان و بابا ناراحت نباشی..

پسر ناز من و بابا از اینکه با اومدنت شادی رو تو خونه دلهامون دو چندان کردی ازت ممنونیم دوستت داریم ..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)