سیاوشسیاوش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

سیاوش ماحصل عشق ما

دفتر خاطراتی بدون نظر

از همه دوستان عزیزی که با مشاهده وبلاگ پسرم سیاوش ما رو شرمنده میکنند ممنون و سپاسگزارم

از همه  عزیزانی  که با نطرات زیبا و قشنگشون ما رو برای همیشه شرمنده کردند ممنون و سپاسگزارم

اما اینجا تنها دفتر خاطراتیست برای پسرم سیاوش به همین دلیل جمله نطر بدهید برای همیشه حذف گردید

و این هم پست آخر

به نام خدایی که آفرید مرا و برای خوشبختی من تو را پسر خوب و نازنینم سیاوش سلام سلامی مادرانه و پر از عشق به تو عزیز دلم تویی که بهترین و نابترین هدیه از جانب خدایی برای من و بابا پسرم تولدت مبارک خداحافظ دوران 3 سالگی و سلامی پر نشاط به دنیای زیبای 4 سالگی سه سال پر از نشاط و بازی و شادی و خبر های خوب گذشت و اومدی به دنیای 4 سالگیت تولدت مبارک عزیزترین برای من و بابا تولدت مبارک خان داداش کوچولوی 3 ساله خونه ما تو دنیای 3 سالگیت جز از بازی و نشاط از چیز دیگه ای خبری نبود به لطف خدا و باز  هم به لطف خدا نه بیماری به سراغت اومد و نه مشکلی داشتی الهی که به حق بزرگی و مهربونیش این سال هم ...
14 شهريور 1393

خان داداش کوچولوی 2 ساله

نازنین زیبا روی من سلام پسر ارشد و دوست داشتنی من سلام امروز بعد از کلی تاخیر خدای مهربون یاریم کرد تا دوباره بیام و برات بنویسم نوشته هایی نو و پر از بوی خوب برای تو . مدتها بود که برات ننوشته بودم اما همه مطالب و نوشته هام رو در گوشه ای از ذهنم جای دادم تا روزی خدا یاریم کنه و بیام و برات از همه اونها بنویسم. 26 مرداد ماه هم اومد و من و بابا شاهد یک سال بزرگتر شدن ثمره عشقمون شدیم یک سال دیگه اومد و تو فرزند ارشد ما بزرگتر و رشیدتر شدی و این جای شکری دوباره از خدای مهربونمون داره خدایی که تو نازنین رو به من و بابا سپرد تابا بزرگتر شدنت حرف زدنت راه رفتنت و همه شیطنتهات بیشتر و بیشتر به عظمت و لطف پروردگارمون پی ببریم ...
8 آبان 1392

برای تولد بابا

بابایی و مامانی خوبم سلام خوبین ؟خوشین؟سرحالیین؟ امروز با اجازتون دست به تی تاپ بابایی زدم و خواستم یه پست چوچولو برابابایی جونم بزالم ..مامانی جونم از دست من نالاحن نشی ها اما این نبشته هام فقط و فقط برا بابا جونمه یه نوشته کاملا مَیدونه مَیدونه... بابایی جونم خوبی؟چه کالا میکنی با زحمتهای من نی نی؟بابایی از مامانی شنیدم فردا تبلدته مامانی برام گفته که تو هم یه لوزی لوزگالی مثل من گل پسر قند عسل تو دل مامان بزلگم بودی یه پسر خوشجل درست مثل خودم بلام گفته که یه لوزی دیگه طاقتت تموم شد و از دل مامان بزلگم اومدی بیرون و شدی یه نی نی خوشجل تپل مپل برا مامان بزلگو بابا بزلگ مهلبونم حالام که سالها از اون موقع گذشته شدی بابا جون ...
25 تير 1392

خداحافظ پوشک سلام آزادی

پسر زیبا و دوست داشتنی من سلام فصلها و ماههای خدای مهربون یکی بعد از دیگری در حال گذرند و ما کم کم به تابستان پر از میوه و گرمای خداوند نزدیک میشیم هر چند تابستان برای همه ما از اردیبهشت ماه آغاز میشه و با بلند شدن روزها وقت بیشتری برای با هم بودن و گردش داریم...با نزدیک شدن به فصل تابستان این ماه پر از حرارت و گرمای خداتصمیم گرفتم در طی حرکتی ضربتی هم از پوشک جدات کنم هم با شیر پاستوریزه آشنات کنم ..تصمیم گرفته بودم تا قبل از رسیدن تابستان دستشویی رفتن رو بهت آموزش بدم تا تو اوج گرما از پوشک شدن کلافه نشی برای شروع این کار از 15 روز پیش از آغاز آموزشت تو رو با کلمه جیش و اینکه از کجا خارج میشه آشنا کردم طوری که هر وقت احساس میکرد...
8 خرداد 1392

پسر خوشتیپ مامان

مامان حاضر شدم منو میبری گردش تا مامان حاضر بشه یه کم ماشین بازی کنم     لبخندتو با دنیا عوض نمیکنم     ای بابا مامانی چرا نمیای اینم حیاط باصفای مامان بزرگ     تا مامانم با تلفن حرف بزنه از پله ها برم بالا   تا حالا اینجارو ندیده بودم ای وای انگار مامانم فهمیده من اومدم اینجا مامانی من خوشگل شدم واااااااااااااااااااااجدی میگی ...
13 ارديبهشت 1392

سیاوش و وداع با پستونک

پسر نازم سلام با اومدن بهار  و متحول شدن طبیعت زیبای خداوند تحولی بزرگ توی زندگی تو اتفاق افتاد تحولی آنی و با موفقیت.چند وقتی بود که به فکر جدا کردن تو از یار دیرینه و مونس شبها و همدم صبحهات یعنی پستونکت بودم .پستونکی که لحظه ای از دهنت جدا نبود و با هر مک زدنی بهش احساس شادی و آرامش میکردی اما همین یار دیرینه و شریک شب و روزت باعث شده بود کمتر صحبت کنی و کمتر غذا بخوری بخاطر همین تصمیمم رو عزم کردم تا شما دو تا رو از هم جدا کنم هر چند میدونستم هم برای تو و هم برای من سخته اما این سختی باید از جایی شروع میشد . یه صبح قبل از بیدار شدنت سر پستونکت رو با قیچی جدا کردم و با کمال شرمندگی اونرو گذاشتمش رو اپن آشپزخونه بیدار که شدی...
1 ارديبهشت 1392

سیاوش و سیزده بدر

  مامانی این توپ رو خاله یلدا برات خرید   یه استراحت کوچولو تو چادر مسافرتی هوا انقده گرم بود که لباسهاتو در اوردی       اینم دختر خاله جونت زهرا خانم     اینم سفره ناهارمون اینم یه چای ذغالی بعد از غذا اینجام میخوای لباسهاتو انتخاب میکنی   فدای خندت بشم مامانی اینم دختر خوشگله مامان ...
1 ارديبهشت 1392

عکسهای برج میلاد

    یه عمو جون از دوران سلجوقی اینم ابن سینا     بابایی و سیاوش کنار هفت سین   از این مراسم ورزش سنتی خیلی خیلی خوشت اومد اینم پسر خالت امیر خان اینجام میخواستی از صندلی ماساژور استفاده کنی   اینجام طبقه اول برج میلاد بود ...
1 ارديبهشت 1392

سیاوش و نوروز

  نوروز رسید و خرمی گشت پدید در جسم جهان دمیده شد روح جدید ای ناز مبارک به تو این عید سعید هر روز تو فرخنده و مسعود چو عید   عزیز دل مامان و بابا سلام عیدت مبارک عزیز دلم بهارت مبارک پسر ناز من و بابا بالاخره تیک تاک ساعت سال 1391 به اتمام رسید و سال 1392 با کلی خیر و برکت و خوبی مهمون خونه کوچیک اما پر از مهر و محبتمون شد. با کمک بابا سیامک و تو گل پسر نازم میز هفت سینمون رو چیدیم و منتظر اومدن بهار بودیم که دم دمهای اومدن بهار خواب مهمون چشمهای ناز و کوچیکت شد و به خوابی ناز فرو رفتی بابا خیلی اصرار کرد برای سال تحویل بیدارت کنم اما دلم نیومد مزاحم خوابت بشم و این طوری شد...
23 فروردين 1392