سیاوشسیاوش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

سیاوش ماحصل عشق ما

و این هم پست آخر

1393/6/14 17:02
نویسنده : مامانی
476 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدایی که آفرید مرا و برای خوشبختی من تو را

پسر خوب و نازنینم سیاوش سلام

سلامی مادرانه و پر از عشق به تو عزیز دلم تویی که بهترین و نابترین هدیه از جانب خدایی برای من و بابا

پسرم تولدت مبارک خداحافظ دوران 3 سالگی و سلامی پر نشاط به دنیای زیبای 4 سالگی سه سال پر از نشاط و بازی و شادی و خبر های خوب گذشت و اومدی به دنیای 4 سالگیت

تولدت مبارک عزیزترین برای من و بابا

تولدت مبارک خان داداش کوچولوی 3 ساله خونه ما تو دنیای 3 سالگیت جز از بازی و نشاط از چیز دیگه ای خبری نبود به لطف خدا و باز  هم به لطف خدا نه بیماری به سراغت اومد و نه مشکلی داشتی الهی که به حق بزرگی و مهربونیش این سال هم سالی پر از نشاط و خوبی و بازی و تفریح و سلامتی برات باشه من تو رو فقط و فقط به خودش سپردم همیشه ازش خواستم مواظبت باشه و الحق که خدای خوبم هم خواستم رو اجابت کرده و همیشه و همیشه هواسش بهت هست و مواظبته تو بعد از خدا بیمه شده امام زاده صالح {ع}هستی تو رو روز 10 به دنیا اومدنت با وجودی که هنوز خستگی بیماری از تنت در نیومده بود به پابوسی آقا بردم تو رو 7 بار دور ضریحش گردوندم و همونجا اول به خدا و بعد به اون بزرگوار سپردم به خداوندی خدا که دلیل آرامش دوران کودکیت بیمار نشدنهات همه و همه چشم نظر داشتن اون بزرگواره جالبه بدونی که از زمانی که بدنیا اومدی و از اولین باری که به پابوسی آقا رفتی تا به امروز انقدر تو رو طلبیده که شمارشش برام امکان نداره هر بار تو تعطیلات و مناسبتها به زیارتش میبرمت و همه این رفتن ها رو تنها و تنها دعوت خود اون بزرگوار میدونم

خدایا شکر شکر شکر که همیشه گوشه چشمی به فرزندانم داری

جالبه بدونی که برادرت سبحان رو هم به پابوسی آقا بردم و اون رو هم مثل تو غلام آقا کردم الهی که به حق بزرگی و مقامش در نزد خدا همیشه و همیشه غلام در خونه این بزرگواران باشید و در همه حال و در همه سختیها فقط و فقط در خونه این بزرگواران رو بزنید که مطمعا باشید دست رد به سینتون نمیزنند و براتون دعا میکنند

تولد 4 سالگیت مبارک زایر کوچولوی آقا تولدت مبارک پسر نازو دوست داشتنی من و بابا

تولدت مبارک خان داداشه  سبحان

پسرم پوزش من رو بابت ننوشتن خاطراتت تو این مدت از من بپذیر اتفاقات خوب و شیرین خونمون مانع از نوشتنم تو این مدت شد دوباره مامان شدن من دوباره بابا شدن بابایی و خان داداش شدن توو نداشتن اینترنت دلیل دیر اومدنم شد بله مامان جان داداشی به لطف خدای مهربون دم دمای نوروز به خونمون اومد و هممون رو خوشحال کرد یه سبحان کوچولوی ناز و دوست داشتنی درست مثل خودت  حالا تو شدی یه خان داداش کوچولوی 3 ساله 26 مرداد ماه 3 سالت تموم میشه و وارد 4 سالگیت میشی با بابایی تصمیم گرفتیم 26 مرداد ماه آخرین پست وبلاگت رو هم برات به یادگار بگذاریم و دفتر خاطراتت رو ببندیم خاطراتی که تک تک برا من و بابا لذت بخش و به یاد موندنی بود و هست خاطراتی که تو بعدها ازشون از من و بابا سوال میکنی و ما با نشون دادن این هدیه به یاد موندنی به همه سوالهای کوچیک و بزرگت جواب میدیم روزی میرسه که این خاطرات این نوشته ها همه و همه شیرینترین حرفها و خاطرات برای تو میشه دیگه به سنی رسیدی که بتونی از حافطت خوب استفاده کنی دیگه دلم میخواد خودت شیرینیهای دوران کودکیت رو تو ذهنت و حافظت بسپاری دلم نمیخواد وبلاگت بویی از حرفهای تکراری و خاطراتی مشابه هم داشته باشه امیدوارم روزی از خوندن این نوشته ها به لذتی دست نیافتنی برسی و از خوندنشون لذت ببری امیدوارم از این هدیه ناب و بیادموندنی از جانب من و بابا لذت ببری و تا ابد از خوندنش شاد بشی شادی تو آرزوی من و باباست الهی که به حق مهربونی بی حد و مرزش دلت همیشه شاد و جسمت همیشه سالم باشه الهی که همیشه و همیشه هوات رو داشته باشه و مراقبت باشه الهی که آیندت مملو از شادی و سرور و موفقیت باشه الهی که عاقبتت ختم به خیر بشه الهی که خوب خوب خوب زندگی کنی ..آمین..

و اما خاطرات این مدت

تو دورانی که داداشیت تو دل مامان بود هر سری که باید برای ویزیت و خبر دار شدن از احوالات داداشیت به بیمارستان میرفتم آبجی جون میومد پیشت و من با خیالی راحت به کارام میرسیدم آخرین باری که برای چکاب رفته بودم دکترم برای 20 اسفند بهم وقت داد همه کارای خونه و کارای بعد از اومدن این شازده پسرمونو با کمک باباجونت و شما پسر نازم انجام دادیم طبق قوانین بیمارستان باید از یک روز جلوتر بستری میشدم و تختم رو رزرو میکردم روز 19 اسفند ساعت 9 صبح آبجی جونت اومد خونمون و با کلی ماچ و بوسه و بغضهای فرو برده ازت خداحافظی کردم و تو رو راهی خونه مامان بزرگ کردم آخرین باری که جلوی در برگشتی و گفتی مامان بای بای برو برام داداشی بیار بغض عجیبی گلوم رو چنگ زد میدونستم پایان این دوری 2 روزه شیرینی دیدن تو و برادرته اما نمیدونم چرا تا رفتی و من و بابایی تنها شدیم عجیب غمگین شدم با اینکه میدونستم تو خونه مامان بزرگ و در کنار آبجی حتی دوست نداری باز بیای خونمون اما بازم دلم برات شور میزد و تا ساعتی که وارد اتاق عمل بشم مدام باهات تلفنی حرف میزدم اونجا انقدر بهت خوش میگذشت که بعد چند بار زنگ زدن و حرف زدن باهات دیگه کلافه شده بودی و هر وقت میشنیدی مامانی پشت خطه و میخواد باهات حرف بزنه صدای داد و فریادت بلند میشد که من میخوام بازی کنم نمیخوام با مامان حرف بزنم اما من با همه اینها باز تا خود روز عملم حالت رو از آبجی جون جویا میشدم چون همیشه پیشم بودی کمتر پیش اومده بود که صدات رو پای تلفن بشنوم صدات پشت تلفن ناز و دوست داشتنی بود هر چند بنا به اقتضای سنت بازی رو به حرف زدن با من ترجیح میدادی

صبح روزی که قرار بود خدای مهربون باز طعم شیرین مادر بودن رو دوباره نصیبم کنه بیدار شدم لباسهای اتاق عمل رو تنم کردم مامانی باورت نمیشه تا لباسها رو تنم کردم انگار بیشتر و بیشتر به برادرت سبحان نزدیکتر شدم رومو که برگردوندم بابا جون و مامان بزرگت مامان نازی رو دیدم بودن اونها کنارم برام دلگرمی شد  بابا کلی عکس و فیلم ازم گرفت و من شاد شاد فارغ از دنیای اطرافم باهاشون خداحافظی کردم و وارد سالن زایمان شدم اما باز شاد و بدور از همه استرسها بودم تا اینکه با پای خودم وارد اتاق زایمان شدم یادمه سر به دنیا اومدن تو انقدر اذیتم کردند که وقتی با ویلچر به اتاق زایمان بردنم تا آمپول بی حسی رو بهم تزریق کردند بی خبر از همه جا فقط و فقط خوابیدم چشم که باز کردم دیدم بعد همه سختیهای زایمانم به دنیا اومدی و من صدای اولین گریه تو تو اتاق زایمان رو نشنیدم اما بر خلاف زایمان تو این سری با پای خودم وارد اتاق عمل شدم یه اتاق خیلی خیلی سرد و پر از دستگاههای عجیب از دید من و دنیایی از انواع قیچی ها و پنس ها تا دکترم بیاد مامانی رو رو تخت خوابندند و کارهای مقدماتی و قبل از عمل رو انجام میدادند اونها خیلی عادی از کم بودن پرسنل شیفت شب و فشار کاری زیاد روی خودشون و چیزهای دیگه با هم حرف میزدند و من خودمو بینشون تنهای تنها دیدم یهو دستهامو که به تخت بستند و کل کمرم رو با بتادین استریل میکردند استرسی عجیب و دور از باورم به سراغم اومد ترس از زایمانی که ندیده بودم سردی بیش از حد اتاق ترس از چاقو و تیغ جراحی که جلوی چشمم بهم چشمک میزدن همه و همه با هم دست به یکی کردند تا فشارم کاملا پایین رفت و نفس کشیدن برام سخت شد برام اکسیژن وصل کردند اما بازم ترس از همه اینها داشت از پام مینداخت پرستار بالای سرم صورتم رونوازش میکرد و هی میپرسید حالت خوبه الان بهتری ؟حین پرسیدن این سوالها بود که یهو صدای گریه نوزاد کوچولوی خونمون اتاق رو پر کرد و اونجا بود که فهمیدم خدا سبحان رو به من هدیه داد با همه ترسهام خداحافظی کردم و تا میتونستم اشک میریختم که یادمه دکترم ازم پرسید حالا چرا گریه میکنی ؟سبحان رو که بهم نشون دادند خستگی این 9 ماه انتظارم به پایان رسید

خدایا لطفت بی نهایت شامل حالم شد خدایا ممنون که فرزندم رو بهم هدیه دادی خدایا بنده لایقی برات نیستم شکرگزار خوبیهات نیستم اما از اینکه تو هوامو داشتی و مواظب من و پسر نازم بودی به اندازه بزرگیت ازت ممنونم

پسر نازم برادر شدنت مبارک سه ساله خونه ما خان داداش شدنت مبارک دیگه شدی پسر ارشد من و بابا سیامک دیگه باید حسابی هوای داداش کوچولوت رو داشته باشی دیگه باید براش یه کوه یه تکیه گاه درست مثل امام حسین و حضرت ابوالفضل باشی

20 اسفند 1392 ساعت 8:45 دقیقه صبح برادرت آقا سبحان با وزن 3کیلو750 گرم به دنیا اومد یه داداشی خوشگل و سرخ و سفید درست مث پنجه آفتاب داداشیت 230 گرم از تو کم وزنت تر بود تو تپلی تر از سبحان بودی و این دلیلش بدنیا اومدن تو تو هفته 40 بارداری بود اما داداشیت اوایل هفته 39 بدنیا اومد و یه هفته کمتر خورد و خوابید هر دو تون تو بیمارستان میلاد به دنیا اومدید هر وقت گذرمون به اون محدوده میوفته و بیمارستان میلاد رو میبینم به یاد روزهای شیرین زایمان و در آغوش گرفتن شما میوفتم خاطره ای که تا دنیا دنیاست با منه و حتی ذره ای هم کمرنگ نمیشه

اسمش رو بنا به توافقی که با بابایی داشتم سبحان گذاشتیم سبحان هم درست مثل خودت آقا و خوبه نه با گریه هاش اذیتم میکنه و نه با بیداریهای شبانش کلافم شب با ما میخوابه و صبح با ما بلند میشه قربونش بشم ماهه ماه هر جفتتون ساکت و آروم بودید هر جفتتون ماهه ماه

اوایل که خونه مامان بزرگ بودی و تازه با این شرایط روبرو شده بودی خیلی کلافه و سر در گم بودی خیلی عصبی و وبد غذا شدی تو کوچکترین فرصتی که بدست میوردی میرفتی سر وقت داداشیت و اگه چشم ما رو دور میدیدی چش و چال طفل معصوم رو در میووردی انقده با دستهات دستشو فشار میدادی که گریشو در میوردی میدونم بابت این حرفم خجالت میکشی اما چند بارم نا غافل تو شلوارت جیش کردی و اینجوری حرصتو خالی میکردی یادمه دوران پوشک گیرونت انقده خوب باهام راه اومدی که نه خونمون به اون صورت کثیف شد نه بیش از حد اذیتم کردی اما با اومدن سبحان همچین حرصی شده بودی که چند روز پی در پی کارت جیش کردن تو شلوارت بود اما خوب با ترفندهای بچه گانه انقده به داداشیت نزدیکت کردم که الان یه دل نه صد دل خاطر خواشی و دوستش داری هر جا یه مورچه یا سوسک ببینی میگی مامان بیا بچشدش الان میاد داداشی منو میخوره هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

البته بگم ها الان هم بعضی موقعها شیطونه گولت میزنه و میره تو جلدت اما من به روم نمیارم که مثلا متوجه نشدم

 گمان میکنی که سبحان با همه کوچیکیش حرفهاتو میفهمه میری ماشینهاتو جمع میکنی میاری بالا سر ش و ازش میخوای باهات بازی کنه جوابی که ازش نمیگیری معترضانه بهم میگی مامان داداشی باهام بازی نمیکنه از همون اول بهش گفتی داداشی اما الان جدیدا بهش سبحان هم میگی

تا میبینم سرت به سیدی و کارتون نگاه کردن گرمه میام و دل سیر با سبحان حرف میزنم بهش میگم تو پسر من هستی گل پسر من هستی تو جیگر مامان هستی  تا اینارو میشنوی بر میگردی و میگی مامان جون همه رو با من بودی همه رو به من گفتی؟

علاقه ای بی حد و مرز به سیدی های پلنگ صورتی داری انقده دوسش داری که نگو تا روزی 20 بار نبینیش دست بر دار نیستی و هر دفعه که میبینی انقده میخندی که انگار بار اولته میبینیش

تو دنیای 3 سالگیت عاشق و خاطر خواه 2 نفری که هر وقت اسمشون رو میارم خوشحال میشی یکی خاله یلدا و یکی هم عمو افشین  به خاله یلدا که میگی آبجی جون و خیلی دوستش داری به عمو افشین هم که ارادت ویژه ای داری

همچنان به خواب دم ظهر علاقه داری و همچنان وابستگی زیادی به خوردن مایعات تو شیشه شیرت عاشق رانی هستی و صبح تا شب بهت بدن میخوری اونم سرد تگریشو

با سن کمت انقده بهم کمک میکنی که نگو تا سبحان پنپرزشو کثیف میکنه و تا میگم سیاوش وسایل داداشیتو میاری عوضش کنم انقده زود بهم کمک میکنی که حالشو میبرم سنت کمه اما حرف زدن و احساسات و مهربونیت بیش از حده

خدا رو هزار مرتبه شکر با اینکه مهد کودک نرفتی با اینکه کلاس خاصی ثبت نامت نکردیم اما بچه کاملا اجتماعی هستی نه خجالتی و نه لوس نه کم حرف و نه منزوی  شمارش اعدادت یاد گیری شعر هات حرف زدن شمرده و صریحت بیان کردن احساسات و خواسته هات همه و همه رو به لطف خدا یاد گرفتی و من همه رو فقط و فقط مدیون خدای مهربونمونم

اوایل خیلی کمتر با سبحان بازی میکردی اما الان هر دو انقدر قشنگ با هم کشتی میگیرین که نگو سبحان هم انقده میخنده که ما رو هم به خنده میندازه همون موقع به بابا جونت میگم وای چقدر خوب شد که خدا سبحان رو به ما داد چقدر خوب شد که برای فرزند دوم تصمیم گرفتیم درسته هم من و هم بابا یه کوچولو خسته میشیم درسته در یک چشم به هم زدن کل خونمون به بازار شام تبدیل میشه اما به خدا قسم داشتن بچه تو خونه جز شادی و شور و برکت چیز دیگه ای نداره مخصوصا شما دوتا که برا من و بابا واقعا مایه برکت بودید داشتن فرزند نزد پیغمبرمون حضرت محمد مصطفی (س)انقدر والا و مبارک بود که جایی خوندم این بزرگوار فرمودند من به امت خود برای داشتن اولاد بسیار افتخار میکنم حتی به فرزندان سقط شده امت خود هم در نزد بقیه امتها افتخار میکنم ..خدا رو شکر که دو تا گل پسر ناز و آقا دارم دیگه از خدا چی میخوام جز عاقبت بخیری شما جز پیشرفت و موفقیت شما الهی که خدای مهربون همیشه و همیشه پشت و پناه هر دوتون باشه و عاقبتتون رو ختم به خیر کنه الهی که انقدر توان به بازوی بابای خوب و مهربونتون بده انقدر سلامتی بهش بده که کار کنه و با نون حلالش برای آیندتون هم برنامه ها بریزه آینده ای که تا چشم به هم بزنیم میاد

دلم میخواد بزرگ که شدید قدر تمام زحماتی که بابا جونتون براتون کشیده و میکشه رو بدونید دلم میخواد انقدر بهش احترام بزارید که جوابگوی محبتهاش باشیدمامانی یادت باشه من و باباجز  احترام هیچی هیچی ازتون نمیخوایم

 

اسمت رو تو مهد قران مسجد صاحب الزمان نوشتیم و روزهای زوج از ساعت 10 تا 12 تو کلاستونی البته بهت بگم ها اسمن مهد قرانه بیشتر بازی میکنین و نقاشی میکشین و شعر میخونین روزهای دوشنبه هم از ساعت 12 تا 1 تو کلاس سفالگری شرکت میکنی البته بازم بگم ها منظور گل بازیه نه ساختن کوزه و گلدون اونم به دست شما جینگی لیها برا من که خوبه باز یه دو سه ساعتی یه نفس راحت میکشم از دست شیطونیهای شما شازده پسر اسم مربیتون خانم مرادیه که شما بهش میگین خاله جون  جمعا 12 نفرین اونم از جنس دختر و پسر

بابایی برات درخواست سی دی وبلاگ داده اینجوری خیالمون راحته اگه سایتت حذف بشه خاطراتت برات یادگاری میمونه

نگران خاطرات برادرت سبحان نباش که با کمک بابایی اید های جدید برای ثبت خاطراتش پیدا کردیم اما نه تو اینجا اید ه ای قشنگ که بعد ها متوجه میشی

سیاوش نمیدونم شاید باورت بشه یا نه اما از الان با بابایی برای آیندتون نقشه ها چیدیم میخوایم با کمک خدا و با کمک هم آینده ای خوب برای هر دوتون بسازیم میخوام انقده برای آیندتون پس انداز کنم که بهترین باشید و بهترین لذتهای این دنیا رو تجربه کنید خدا کنه که خدای مهربون کمکمون کنه و به تمام آرزوهام برای شما جامه عمل بپوشونم پسرم اگه امید و توکلت به خدا باشه اگه همه کارهات رو به خدا بسپاری اگه باورش کنی که تو همه سختیها و مشکلات در کنارته یقین داشته باش که تو زندگی به همه خواسته هات دست پیدا میکنی چشمت رو به دست بندش ندوز و فقط و فقط از خودش بخواه تا باورت بشه چطوری کمکت میکنه

پسرم سیاوش اگه فقط و فقط از خودش بخوای انقدر به پات میریزه که شرمندش بشی انقدر بهت لطف میکنه که نتونی جبران گذارش باشی انقدر بالات ببره که هر فرش نشینی نتونه از عرش بندازدت انقدر عزیزت کنه که نتونن خارو خفیفت کنن انقدر اسم و رسم دارت کنه که نتونن از اسم و رسم بنداز

مثل کوه پشت برادرت سبحان باش در تمام غمها و شادیها در تمام موفقیت ها و شکستها پشتش باش برادرانه یاریش کن برادرانه کمکش کن و برادرانه دوستش داشته باش برادری مثل کوه استوار و محکم

در تمام روزهای زندگیم در تمام نفس کشیدنهام تو تمام حرفهام از خدا براتون موفقیت و عاقبت بخیری رو آرزو میکنم دست یدالهیش همیشه و همیشه پشت و پناه شما پسرهای خوبم باشه الهی که به حق بزرگیش به حق تمام خوبیهاش تو تمام سطر سطر پرونده زندگیتون جز خوبی چیزی رقم نخورده باشه الهی که شاد باشید و شاد زندگی کنید که جز این آرزویی نداریم

این نوشته ها هدیه ای بود از جانب من و بابا برای تو امیدواریم که با خوندنشون خنده به لبهات بشینه و لذت ببری از روز اول بدنیا اومدنت تا به 3 سالگیت همه رو برات نوشتیم و به یادگار گذاشتیم الهی که دفتر زندگیت پر باشه از خیرو خوبی و خوشی الهی تنت سالم و روحت همیشه بشاش باشه الهی که روزی تو برای پسر و دختر ت این هدیه رو به یادگار بگذاری الهی همیشه موفق و پیروز و سربلند باشی    آمین

من و بابا براتون خیلی دعا میکنیم امید که خدای مهربون آمین گوی دعاهای من و بابا باشه

آمین یا رب العالمین

پسرم پسرم واسه تو چه آرزوهایی که در سر دارم

پسرم پسرم همه زندگیمو به پای تو میریزم

پسرم پسرم کاشکی از سایه غم همیشه آزاد باشی

پسرم پسرم دل من می خواد که تو عشق مثل فرهاد باشی

پسرم تمام دنیا رو برای تو میخوام

تویی نور چشم من تویی خنده لبام

پسرم برای هر غمی تویی تسکینم

همه آرزوهامو در تو می بینم

قصه جوانی پدر تویی     حاصل یه عمر پر ثمر تویی

همه دلخوشی پدر تویی      واسه من همیشه شاپسر تویی

تو رو پا به پا هر جایی که رفتم برام

من با عشق و محبت تو رو بار آوردم

تپش قلب من از عشق تو بوده هر دم

رو به درگاه خدا واست دعاها کردم

کاش یه روزی به تنت لباس دامادی ببینم

کاش همیشه تو رو در شادی و خوشحالی ببینم

روز دامادی تو واسه پدر خیلی شیرینه

با چه عشقی مادرت سفره عقدت رو میچینه

پیش چشم من بدون رستم قهرمان تویی

پسرم برای من همیشه قهرمان تویی

پسرم فردای ایران توی دستای تویه

خون آرش خون کاوه توی رگهای تویه

پسندها (1)

نظرات (0)