سیاوشسیاوش، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

سیاوش ماحصل عشق ما

اولین بهار پسرم سیاوش

1391/2/14 2:38
نویسنده : مامانی
489 بازدید
اشتراک گذاری

استاد کائنات که این کارخانه ساخت

مقصود عشق بود جهان را بهانه ساخت

پسر عزیزم سیاوش سلام

در روز سه شنبه ساعت 8:44 دقیقه و 27 ثانیه بهار خانم در خونمون رو به صدا در آورد و بهار امسال متفاوت تر از هر بهار دیگری برای من و پدرت آغاز شد. صدای قدمهای بهار برای اومدنش، جوانه زدن همه شکوفه های بهاری روی شاخه های درختان، آواز هزار و بلبل و قمری همه و همه با وجود تو برامون بهاری تر شد و بهار 1391 به یاد ماندنی ترین بهار من و پدرت شد.

بهارت مبارک عزیزترینم

روزهای زندگیت همه بهاری دلبندم

بهاری هزار ساله برایت آرزومندم

پسرم سیاوش به لطف و عنایت پروردگار مهربان پا به دنیای ده ماهگی گذاشتی .ده ماه به سرعت برق و باد گذشت ، ده ماه از اولین دیدار من وتو، از اولین تبسم من و تو، از اولین در آغوش گرفتن من و تو، از اولین اشک شوق من و تو گذشت.

ده ماه از مادری کردنم، ده ماه از عشق ورزیدنم، ده ماه مراقبت از هدیه پروردگارم گذشت و اینک من شاکر پروردگارم.

خدایا بابت همه لطف و عنایتت به من ممنون و سپاسگزارم.


عید امسال بنا به دلایلی من جمله شرایط کار بابا سیامک و ترس از آب و هوایی شدن تو گل پسر خوشگلم مسافرت نرفتیم و کل ایام عید رو خونه بودیم .خدا رو هزار مرتبه شکر نوروز خوبی رو سپری کردیم و کلی به هر سه مون خوش گذشت.

الهی مامان قربونت بشه هر روز داری بزرگ و بزرگتر میشی و شیطنتهات هم و بازی گوشیهات از گذشته بیشتر و بیشتر .جدیدا به آشپزخونه پاگشات کردم و کل روزت رو اونجا سپری میکنی ،عاشق کفگیر و ملاقه آشپز خونمون شدی .کار اصلیت تو آشپز خونه باز کردن در فر گازمونه که کلی از این کار ذوق میکنی .

تو این مدت وضعیت غذا خوردنت،سینه خیز رفتنت،صدا در آوردنت،هوش و ذکاوتت،همه و همه عالی عالی بود و خدا رو شکر هیچ مشکلی در این ضمینه ها نداشتی.

هوای خوب و معطر بهاری بهانه ای شد تا بیشتر و بیشتر بیرون ببرمت تا از طبیعت زیبای اردیبهشت بیشتر استفاده کنی. هشت اردیبهشت تولد مامان روح انگیزت بود و تو و بابا سیامک کلی برام سنگ تموم گذاشتید و با برنامه ریزی که برای این روز برام کرده بودید واقعا سوپرایزم کردید.

همسر عزیزم و پسر قشنگم بینهایت دوستتون دارم و از اینکه در کنارم هستید بینهایت خوشحال و مسرورم.

از دندونای جدیدت فعلا خبری نیست انگار یه جورایی زدن رو استوپ ،با همون چهار تا دندون سپید و قشنگت انقدر خوب میجویی که انگار 32 تا دندون تو دهن مبارکته.

تو این مدت خیلی خیلی خاله های مهربون وبلاگیت منو شرمنده کردند و کلی جویای حال من و تو بودند که بابت این همه لطف و مهربونیشون از همشون ممنون و سپاسگزارم .خاله جونیهام همتون رو به اندازه تمام پستونکهای دنیا دوستتون دارم .

پسرم سیاوش

خیلی فکر کردم برایت چه بنویسم ،اما بهتر دیدم از حقایقی برایت بگویم که من به قیمت از دست دادن لحظه های خوش زندگیم ،به این حقیقتها دست یافتم و امروز برای تو میگویم تا همیشه یادت باشد و اما یادت باشد ها........

کودک که بودم لذت خرید شب عید برایم در 2 عدد ماهی قرمز و طلایی خلاصه میشد اما امروز گاهی خرید تمام بازار تهران شادم نمیکند.

کودک که بودم وقتی سوار چرخ و فلک آهنی موشکی شکل میشدم و به زور پاهایم را جلوی آن جمع میکردم تا خواهرم هم جا شود و از آن بالا از ته دل میخندیدیم ، اما امروز سوار بر هواپیما و سمند هم که شوم باز مثل آن روز خوشحال نیستم.

کودک که بودم شب چهار شنبه سوری یک هفته قبل هیزم جمع میکردم تا آن روز شاد باشم اما امروز کنج خانه مینشینم و لحظه شماری میکنم که صدای ترقه ها تمام شود چرا که گاهی مثل آن روز شاد نیستم.

کودک که بودم وقتی باران شدید میشدتازه بازی بارون میاد چه چه پشت خونه حاجر رو بازی میکردیم اما امروز باران که میبارد از خانه خارج نمیشوم تا خیس نشوم چرا که مثل آن روزها شاد نیستم.

کودک که بودم دروغ نمیگفتم چرا که میترسیدم شب خواب مار ببینم اما امروز از بزرگترین دروغها هم نمیترسم.

کودک که بودم از سیاه چال دروغین مدرسه میترسیدم اما امروز از جهنم واقعی خدا ترسی ندارم.

کودک که بودم کار بد نمیکردم چرا که باور داشتم خانم معلم کارهایم را از دریچه کولر با دوربین مخفیش میبیند اما امروز گناه میکنم با اینکه میدانم خدا هر ثانیه از آسمان مرا میبیند.

کودک که بودم در راه مدرسه با صمیمی ترین دوستم آلوچه ام را نصف میکردم اما امروز وقتی او را در خیابان میبینم صورتم را به سرعت به ویترین مغازه میخکوب میکنم تا او را نبینم.

آری عزیز دلم امروز من دیگر کودک نیستم و به اندازه تمام روزهایی که عروسک بازی کردم از آن روزها فاصله گرفته ام ،اما دلم برای آن لحظه های ناب تنگ شده،لحظه هایی که بدون دغدغه فردا شاد بودم و از ته دل میخندیدم اما امروز با فکری مغشوش و دغدغه های زندگی ماشینی عمر را سپری میکنم بدون اینکه لحظه ای کودکی کنم و شاد شاد بخندم.

پس عزیز دلم امروز کودکی کن و حس خوب کودک بودنو کودکانه زندگانی کردن را در وجودت همیشه زنده نگه دار.

پسرم سعی کن وقتی بزرگ شدی ،غصه بیهوده زندگی، قصه بشقاب بلور لب پرت،خانه یک خوابه کوچکت،گوشی همراه قدیمیت،و هزاران نداشته و فکرهای واهی را که لذت شاد بودن را از تو میگیرد را نداشته باشی.چرا که تو فقط یک بار به دنیا آمده ای و فقط یک بار حق زندگی کردن را داری.پس شاد زندگی کن و از کوچکترین داشته هایت لذت ببر .

سعی کن یکروز که باران بارید فکر جورابهای سفیدت نباشی و بدون کفش در چمن زار قدم بزنی و غلت بزنی تا عطر چمن خیس را با پاهایت احساس کنی.

سعی کن روی چمنها بنشینی و با کفش دوزک روی گلها صحبت کنی بدون اینکه از کسی خجالت بکشی.

پس فرزندم تا میتوانی کودکی کن تا وقتی مردی 40 ساله شدی ، با آرامش خاطر و بدون دغدغه نگاه مردم،بدون سبک و سنگین کردن حرف مردم کفشهایت را از پای در آوری و مثل ایام کودکیت روی چمنها بدوی،غلت بزنی و یک بستنی قیفی به دست بگیری و به دنبال پروانه ها بدوی آن وقت هست که میتوانی به جرات بگویی که کودک درون من هنوز هم زنده است.

 


تبسم شیرین عشق گوشه ای از نگاه خداست
تنها به نگاه او میسپارمت
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)