سیاوشسیاوش، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

سیاوش ماحصل عشق ما

واکسن 18 ماهگی

سلام پسر نازم خوبی مامان جان 18 ماهگیت مبارک عزیز دل مامان 18 ماهگیت مبارک پسر صبور و مقاوم من بلاخره روز واکسنت رسید و با زدن واکسن 18 ماهگیت تمام نگرانیهام تموم شد خدایا این بار هم دستهام رو به سوی آسمانت بلند کردم و با تمام وجود بابت همه مهربونیهات نسبت به پسرم شکرت کردم.. صبح امروز زودتر از همیشه بیدار شدم و تو رو هم بیدار کردم صبحانت رو که خوردی یواش یواش حاضرت کردم و با هم راهی درمانگاه ماهان شدیم از در درمانگاه که وارد شدیم یه عالمه مامان و یه عالمه نی نی خوشگل مثل خودت اونجا بودن همشون وقت گرفته بودن و به نوبت واکسنشون زده میشد تو این حین کلی دوست پیدا کردی و باهاشون کل درمانگاه رو گذاشته بودین رو سرت...
1 اسفند 1391

این پست فقط عکس

الهی قربون این نگاهت بشم مامان من   من و دوست خوشگلم اینم ماژیکهایی که جنسش خوراکیه و قابل دهن بردن اونم با طعمهای مختلف اینم یه هدیه دیگه از بابا و مامان اینم یه جورچین باز از طرف بابایی و مامانی اینم هدیه اصلی 17 ماهگیم به به چه صندلی خوشملی       بفرما به به اینم شاهکارای جیگر مامان پسر سیب به دست من چیییییییییییییییییییییه؟   فدات مادر شروع خونه تکانی و کمکهای جیگر مامان نه بابا خیلی سخته کار من نیست بدون فرشم حال میده ها اینم یه خونه تکانی اساسی بابایی بفرما تو     ...
26 بهمن 1391

17 ماهگیم از زبونه خودم

بنام خدای همه پستونکهای دینا مامان و بابای خوبم سلام ..خوبین .خوشین .سلامتین؟ دیدم این مامان خانم انگار نه انگار من رفتم تو 17 ماهگیم بیاد و پست جدیدمو بزاره بخاطر همین خودم دست به کار شدم و اومدم تا از خاطراتم برا خود جینگیلیم بنویسم. خوب از کجا شروع کنم از غذا خوردنم شیطنتهام از دیوار راست بالا رفتنام . جونم براتون بگه با 16 ماهگیم بای بای کردم و اومدم تو 17 ماهگیم نمیدونم این ماهم ماه خوش خوشونمه یا نه نمیدونم باکسن داره یا نه آمپول داره یا نه  قطره دایه یانه اما هر جور باشه اومدم دیگه . خود فسقلیم احساس میکنم پسمل خوبیم و مامان و بابام ازم راضین چند وقت پیش رفته بودیم خ...
29 دی 1391

ماهی کوچولوی من

    سلام ماهی کوچولوی من   دیدم شاید بعدها خوندن ماجرای حموم رفتنت برات جالب باشه تصمیم گرفتم امروز فقط و فقط از حموم رفتنت برات بنویسم.     اوایل که کوچیکتر بودی و هوام گرمتر بود هفته ای 2 بار میبوردمت حموم اما الان که هوا سوز داره و سرد شده هفته ای 1 بار حمومت میکنم البته حموم که چه عرض کنم بیشتر شبیه آب بازیه تا حموم کردن.روزی که میخوام حمومت کنم ناهارمو از صبح بار میزارم چون میدونم یکی دو ساعتی تو حموم معطلم و اگه شانس بیارم و خسته بشی و به بیرون رفتن رضایت بدی.آب و که میبینی همچین دست و پاتو گم میکنی که بیا و ببین مجال نمیدی لباساتو در بیارم تندی میری و تو وانت میشینی و با اون...
20 دی 1391

سیاوش و مینای دایی

  سلام عزیز دل مامان   چند روز پیش دایی خسرو و زن دایی و پریسا جون اومدن خونمون تا بنده خداها پاشونو گذاشتن تو خونه و تا چشمت به دایی خسرو افتاد همچین گریه ای سر دادی که بیا و ببین همچین سفت سفت منو بغل کرده بودی که انگار وحشت کل وجودت رو گرفته بود بیچاره دایی خسرو از ترسش نزدیکت نمیشد تا آروم بشی خلاصه بعد از نیم ساعت آروم آروم از بغلم پایین اومدی و اولین کاری که کردی رفتی سراغ مینای دایی خسرو.جالب اینجاست که وقتی نزدیک قفس مینا میشدی و بالا و پایین پریدنهاشو میدیدی انقده میخندیدی که نگو موندم این دایی بنده خدات چه هیزم تری بهت فروخته که تا میبینیش اشکات از چشمات سرازیر میشه .فرداش خاله مریم و خانوادش اومدن اما انگار نه ...
18 دی 1391

دومین شب یلدا

سلام عزیز دل مامان و بابا دومین یلدات مبارک عزیزم امسال دومین یلدایی بود که در کنار تو خوشگل پسر نازمون سپری شد یلدایی پر از شادی و خنده و بخور بخور. امسال شب یلدا روز 5 شنبه بود به خاطر همین از صبح همه با هم شال و کلاه کردیم و رفتیم گردش  ناهارو بیرون خوردیمو کلی هم گشتیم و. برگشتیم خونه خیلی بهمون خوش گذشت ..دست بابایی مهربونت درد نکنه که شب یلدامون رو خاطره انگیز تر کرد.بابایی خوبم هم من هم مامان خیلی خیلی دوست داریم.. یلدای امسال وارد دنیای 16 ماهگیت شدی یه پسر 16 ماهه پر از شیطنت و کنجکاوی. تو این ماه ادا کردن جملات برات راحتتر شده و کلمه هایی از قبیل آبه..جیز..بابا..علی جان..الو.رو پشت سر هم تک...
1 دی 1391

خانه اسباب بازی

  سلام مامانی یه مدت بود که دیگه کمتر با اسباب بازیهات بازی میکردی و یکم بهانه گیر شده بودی و به قول معروف دنبال یه هم بازی هم قد خودت میگشتی  با هیچی نمیشد سرتو گرم کرد خلاصه این بهانه گیریهات مامانی رو به فکر انداخت تا کاری برات کنه انقدر این ور اون ور سر زدم انقده تلفن بازی کردم تا بلاخره تونستم مجموعه ورزشی فرهنگی خلبان شهید لشگری رو برات پیدا کنم یه روز صبح با هم شال و کلاه کردیم و رفتیم و اسم تو شازده پسر نازمو تو خانه اسباب بازی ثبت نام کردیم هفته ای 3 بار میبرمت تا حسابی بازی کنی و حالش رو ببری ..سیاوش اسم مربیت غزل جونه یک عالمه هم دوست پیدا کردی که من اسم همشون رو نمیدونم ..امروز که با هم رفتیم اونجا از غ...
19 آذر 1391