سیاوشسیاوش، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

سیاوش ماحصل عشق ما

5 ماهگی شازده کوچولو

وقتی خیس از باران به خانه رسیدم برادرم گفت:چرا چتری با خود نبردی؟ خواهرم گفت :چرا تا بند امدن باران صبر نکردی؟ پدرم با عصبانیت گفت:تنها وقتی سرما خوردی متوجه خواهی شد اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک میکرد گفت:ای باران احمق!!!! واین است معنی مادر   سلامپسر قشنگم سلام مامان جان باز من اومدم وبازم یه عالمه حرف و خاطره کهبرات بگم .عزیز دلم به سلامتی 4 ماهگیت رو سپری کردی و وارد ماه پنجمزندگیت شدی پسرم 150 روزه که نی نی من و بابا سیامک شدی 150 روزه که ما 2نفر شدیم 3 نفر. 150 روزه که ما بیشتر از پیش خوشبختیم 5 ماهگیت مبارکپسرم الهی که این ماه ماهی توام با خیرو سلامتی ونشاط برات باشه . قبلاز هر چ...
1 بهمن 1390

4 ماهگی نخودچی

هر سال تو را غرق صفا می خواهم هر روز تو راکام روا می خواهم از بهر تو و هر که تو را دارد دوست آرامشخاطر از خدا می خواهم عزیز دلم به دنیای قشنگ چهار ماهگی خوش اومدی. پسرم با یهدنیا پر از موفقیت و تجربه اون سه ماه وارد دوران چهار ماهگیت شدی. مبارکت باشهعزیزم این چهار ماه زندگی تو این دنیای قشنگ خداوند. می بینی پسرم سه ماه مثل برقو باد گذشت و تو از دوران زیبای نوزادی به چهارماهگی پا گذاشتی. بهت که نگاه میکنم بزرگتر شدنت رو به وضوح می بینم، بزرگتر شدی پسرم چون اطرافیانت رو بیشتر میشناسی، بزرزگتر شدی چون وقت خواب و بیداریتو تشخیص می دی، بزرگتر شدی چون به لبخنددیگران واکنش نشان می دی، بزرگتر شدی چون صداهای مختلفی از دهانت خ...
1 دی 1390

سه ماهگی نخودچی

به شراب دیدگانت که از ان همیشه مستم گل من تورا نه اکنون همه عمر می پرستم   پسر گلم سه ماهگیت مبارک پسرم دو ماه اول زندگیتو پشت سر گذاشتی و وارد ماه سومت شدیفقط خدا می دونه که این دو ماه از بهترین ماهها و روزهای عمر من و بابا سیامک بود.سه ماه از روزی که با اومدنت زندگیمون رو پر از شادی و پر از برکت کردی. من وبابایی عاشقانه دوستت داریم و بهت عشق می ورزیم. روزها دونه دونه گذشتو تو پسرنازم شدی سه ماهه. سه ماهه این چهار دیواری خونمون رنگ و بوی دیگه ای گرفته انگاراز در و دیوارش بوی مهر و محبت مادر و فرزندی به مشام می رسه. تو این مدت خیلی آقابودی و ذره ای منو بابابی رو اذیت نکردی. روز به روز که می گذره دلم بر...
1 آذر 1390

هدیه خدا به ما

خدایا لحظه ای وصف نشدنی که نه با حرف زدن و نه با نوشتننمی تونم وصفش کنم. چطور باور می کردم که تا لحظاتی دیگر خدا تو را به ما می ده.چطور باور می کردم که داره گل پسرم می یاد. چطور باور می کردم که دارم به معنایواقعی کلمه مادر شدن می رسم. غرق این افکار بودم که به خوابی عمیق فرو رفتم و فارغاز همه جا تنها به یاد تو چشمامو بستم و تو را به تنها معبود عالم خدای مهربانسپردم تا کمک کنه که صحیح و سالم پا به این دنیا بگذاری. ساعت 5:50 دقیقه بامداد روز چهارشنبه خدای بزرگ و مهربان توکوچولوی دوست داشتنی رو برای همیشه به ما سپرد. سیاوش ما تولدت مبارک     به هوش که اومدم خواستم برای اولین بار ببینمت از پرستارتخواهش کردم تو...
1 مهر 1390