سیاوشسیاوش، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

سیاوش ماحصل عشق ما

سیاوش و مینای دایی

  سلام عزیز دل مامان   چند روز پیش دایی خسرو و زن دایی و پریسا جون اومدن خونمون تا بنده خداها پاشونو گذاشتن تو خونه و تا چشمت به دایی خسرو افتاد همچین گریه ای سر دادی که بیا و ببین همچین سفت سفت منو بغل کرده بودی که انگار وحشت کل وجودت رو گرفته بود بیچاره دایی خسرو از ترسش نزدیکت نمیشد تا آروم بشی خلاصه بعد از نیم ساعت آروم آروم از بغلم پایین اومدی و اولین کاری که کردی رفتی سراغ مینای دایی خسرو.جالب اینجاست که وقتی نزدیک قفس مینا میشدی و بالا و پایین پریدنهاشو میدیدی انقده میخندیدی که نگو موندم این دایی بنده خدات چه هیزم تری بهت فروخته که تا میبینیش اشکات از چشمات سرازیر میشه .فرداش خاله مریم و خانوادش اومدن اما انگار نه ...
18 دی 1391

دومین شب یلدا

سلام عزیز دل مامان و بابا دومین یلدات مبارک عزیزم امسال دومین یلدایی بود که در کنار تو خوشگل پسر نازمون سپری شد یلدایی پر از شادی و خنده و بخور بخور. امسال شب یلدا روز 5 شنبه بود به خاطر همین از صبح همه با هم شال و کلاه کردیم و رفتیم گردش  ناهارو بیرون خوردیمو کلی هم گشتیم و. برگشتیم خونه خیلی بهمون خوش گذشت ..دست بابایی مهربونت درد نکنه که شب یلدامون رو خاطره انگیز تر کرد.بابایی خوبم هم من هم مامان خیلی خیلی دوست داریم.. یلدای امسال وارد دنیای 16 ماهگیت شدی یه پسر 16 ماهه پر از شیطنت و کنجکاوی. تو این ماه ادا کردن جملات برات راحتتر شده و کلمه هایی از قبیل آبه..جیز..بابا..علی جان..الو.رو پشت سر هم تک...
1 دی 1391

خانه اسباب بازی

  سلام مامانی یه مدت بود که دیگه کمتر با اسباب بازیهات بازی میکردی و یکم بهانه گیر شده بودی و به قول معروف دنبال یه هم بازی هم قد خودت میگشتی  با هیچی نمیشد سرتو گرم کرد خلاصه این بهانه گیریهات مامانی رو به فکر انداخت تا کاری برات کنه انقدر این ور اون ور سر زدم انقده تلفن بازی کردم تا بلاخره تونستم مجموعه ورزشی فرهنگی خلبان شهید لشگری رو برات پیدا کنم یه روز صبح با هم شال و کلاه کردیم و رفتیم و اسم تو شازده پسر نازمو تو خانه اسباب بازی ثبت نام کردیم هفته ای 3 بار میبرمت تا حسابی بازی کنی و حالش رو ببری ..سیاوش اسم مربیت غزل جونه یک عالمه هم دوست پیدا کردی که من اسم همشون رو نمیدونم ..امروز که با هم رفتیم اونجا از غ...
19 آذر 1391